غم عشق...

دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد 

چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد   

وه از ان مست که با مردم هشیار چه کرد 

اشک من رنگ شفق یافت ز بی مهری یار 

طالع بی شفقت بین که دگر بار چه کرد 

برقی از منزل لیلی یدرخشید سحر  

وه که با خرمن مجنون دل افکار چه کرد 

انکه بر نقش زد این دایره مینایی  

کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد 

فکر عشق اتش غم دردل حافظ زد و سوخت  

یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد

دعا...

خدایا عاشقان را با غم عشق اشنا کن.... 

 

اخرین تماس...

تو اون تماس اخری

گفتی بهم بذار برو

گفتم چرا؟!!!

گفتی برو

گفتم بهت که از خودت، بهم یه یادگار بده

تا که به یاد تو باشم ،تو این روزای بی کسیم

گفتی برو خودش میاد

یه یادگاری قشنگ

اره الان تو قلبمه ،اون یادگاری قشنگ

همش به یادم میاره تموم خاطراتتو

اون یادگاری قشنگ،غمه بی تو بودنه

غمه تنهایی و عشق،غمه بی نهایته

این غمه یاره منه

تا ابد تا روز مرگ

ببین اینو یه" تا "داره

یعنی یه روز تموم میشه

روزی که مرگم برسه

دعا ،دعا کن برسه ...

جرم...

ای اسمان بر من ببار 

من مجرمم از سوی یار  

دانی چه بود جرم من 

جرم من عشق است  

و او عاشق نبود

رانده شدم از شهر او 

با انکه دارم عهد او ... 

شبی...

شبی تا صبح گریه کردم 

تمام سوز دل را گریه کردم 

سوار موج دریا بودی ای ماه  

کنارت روی شنها گریه کردم 

یکی را دوست میدارم...

یکی را دوست میدارم 

ولی افسوس که او هرگز نمی داند 

نگاهش می کنم شاید بخواند از نگاه من 

که او را دوست میدارم 

ولی افسوس که او هرگز نگاهم را نمی خواند 

به برگ گل نوشتم من که او را دوست میدارم 

ولی افسوس که او گل را به زلف کودکی اویخت که او را بخنداند 

 یکی را دوست میدارم...

دردم از یارست و درمان نیز هم ...

دردم از یارست و درمان نیز هم  

 دل فدای اوشد و جان نیز هم  

این که میگویند ان خوشتر ز حسن 

یار ما این دارد و ان نیز هم 

یاد باد انکو بقصد خون ما 

عهد را بشکست و پیمان نیز هم 

دوستان در پرده میگویم سخن 

گفته خواهد شد به دستان نیز هم 

چون سر امد دولت شبهای وصل 

بگزرد ایام هجران نیز هم 

هر دو عالم یک فروغ روی اوست 

گفتمت پیدا و پنهان نیز هم 

اعتمادی نیست یر کار جهان 

بلکه بر گردون گردان نیز هم 

عاشق از قاضی نترسد می بیار 

بلکه از زیر غوی دیوان نیز هم  

محتسب داند که حافظ عاشقست  

واصف ملک سلیمان نیز هم...

    

چوگل...

چو گل هردمببویت جامه در تن     کنم چاک از گریبان تا بدامن

تنت را دید گل گویی که در باغ     چومستان جامه را بدرید بر تن

من از دست غمت مشکل برم جان  ولی دل را تو اسان بردی از من

بقول دشمنان برگشتی از دوست     نگردد هیچکس با دوست دشمن

تنت در جامه چون در جام باده       ولی در سینه چون در سیم و اهن

ببار ایشمع اشک از چشم خونین     که شد سوز دلت بر خلق روشن

مکن از سینه ام اه جگر سوز         بر اید همچو دود از راه روزن

دلم را مشکن و در پا مینداز          که دارد در سر زلف تو مسکن

چودل در زلف تو بستست حافظ     بدین سان کار او در پا میفکن

عشق...

عشق در قالب الفاظ نبود 

مابه یک حرف تمامش کردیم 

شربتی را که به هر درد دواست 

نچشیدیم و حرامش کردیم ...

عاشقی...

یکم بار که عاشق شد، قلبش کبوتر بود و تن اش از گل سرخ. اما عشق، آن صیاد است که کبوتران را پر می دهد. و آن باغبان است که گل های سرخ را پرپر می کند. پس کبوترش را پراند و گل سرخ اش را پرپر کرد.
دوم بار که عاشق شد، قلبش آهو بود و تن اش از ترمه و ترنم. اما عشق، آن پلنگ است که ناز آهوان و مشک آهوان نرمش نمی کند، پس آهویش را درید و تن اش را به توفان خود تکه تکه کرد؛ که عشق توفان است و نه ترمه می ماند و نه ترنم.
*
سوم بار که عاشق شد، قلبش عقاب بود و تن اش از تنه سرو. اما عشق، آن آسمان است که عقابان را می بلعد و آن مرگ است که تن هر سروی را تابوت می کند.
پس عقابش در آسمان گم شد و تن اش تابوتی روان بر رود عشق.
*
و چهارم بار و پنجم بار و ششم بار و هزار بار.
هزار و یکم بار که عاشق شد، قلبش اسبی بود از پولاد و آتش و خون و تن اش از سنگ و غیرت و استخوان.
و عشق آمد در هیئت سواری با سپری و سلاحی بر قلبش نشست و عنانش را کشید، آنچنانکه قلبش از جا کنده شد.
سوار گفت: از این پس زندگی، میدان است و حریف، خداوند. پس قلبت را بیاموز که عشق کار نازکان نرم نیست / عشق کار پهلوان است، ای پسر
*
آنگاه تازیانه ای بر سمند قلبش زد و تاخت. و آن روز، روز نخست عاشقی بود